Sunday, September 16, 2012

مطلب جدید


من فقط در همه جا پر می کشم، قدم زدن در باد. ولی نمی دانم در پی چه هستم. فقط وقتی خواهم دانست که آن را یافته باشم. او می گوید: هرکسی که به دنبال چیزی باشد، به چیزی باور آورده، قبل از این که آن را پیدا کند، و این درست نیست. این کاری است که تمام مذاهب انجام می دهند، ساختن باورها، قبل از این که مردم چیزی را یافته باشند.
آنان قبل از این که به شناختی رسیده باشند، به مومنین تبدیل شده است به انسان های بااعتقاد!
و تمام جست وجوی آنان نابود گشته است.

من از شما نمی پرسم که به دنبال چه هستید. من فقط راه را به شما نشان می دهم. من فقط اصرار می کنم، "ادامه بده، ادامه بده، ادامه بده." حتماٌ آن را خواهی یافت، زیرا چیزی در درونت وجود دارد. اگر به قدر کافی در عمق کاوش کنی، با تمامیت و فوریت، باید که آن را بیابی. و فقط با یافتن است که خواهی دانست درپی چه بوده ای. این یک جایگاه کاملاٌ متفاوت و متضاد با تمامی نظام های باورداشتی در دنیا است.

آدرس جدید سایت

آدرس های جدید وب سایت های مرکزی اشو / اوشو
دانلود کتاب های جدید
برای اولین بار به زبان فارسی / پارسی

Saturday, June 9, 2012

ادویه


اشو عزيز:

بودي دارما  ادويه اي را به دستپخت بودا ريخت كه عاقبت ذن شد.

چه كسان ديگري در ديگ بودا ادويه ريختند؟



تعداد بسيار زياد است. خود بوديسم به فلسفه اي جهاني تبديل شد ، نه فقط يك فلسفه، بلكه منبع بسياري از فلسفه ها، زيرا در تمامي آسيا منتشر گشت و با فرهنگ هاي مختلف، مردمان گوناگون و فلسفه هاي متفاوت ديدار كرد.

در تبت به نوعي متفاوت از شكوفايي رسيد كه نادر است. عرفان خالص است و بر اساس يك روش مكتبي پايه گذاري شده است. صدها لاماكده  lamaseries در سراسر تبت در كوهستان هاي ژرف هيماليا توسعه يافتند، مكان هايي كه مردم تمامي زندگيشان را وقف جستن حقيقت كرده بودند. اين تقريباً يك آيين بود كه هر خانواده بايد يك تن يا بيشتر از يكي از افرادش را به اين لاماكده ها، اين مدارس عرفاني، وقف كند.

و چيزي كه در تبت رخ داد در هيچ كجاي ديگر اتفاق نيفتاده است. تمامي كشور وقف يك جست و جوي واحد شده است، يك هدف واحد. البته كه روش هاي خودش را پرورش داد كه بذرهايي از آن در بوديسم وجوددارد، ولي در اين بذرها نمي تواني گل هايي را ببيني. وقتي آن بذرها جوانه بزنند،_ تنها آنوقت است كه از رايحه و رنگ و زيبايي شان آگاه مي گردي.

تبت مردمان بيدار بسياري را اهدا كرده است، و روش هاي آنان تا حد ممكن، از ذن دور است. هيچ زمينه ي ملاقاتي ممكن نيست. منبعشان يكي است، ولي در فضاهاي متفاوتي رشد كردند، توسط مردماني متفاوت پرورش داده شدند. به يك نتيجه رسيده اند، ولي راه هاي متفاوتي را رفتند ، همچون يك كوهستان كه مي توانيد از جهت هاي مختلف و در راه هاي مختلف حركت كنيد و بازهم به يك قله برسيد. آن راه ها در قله با هم ديدار مي كنند، ولي در راه، نقطه ي ديداري وجود ندارد، راه هايي كاملاً منحصر به فرد و جدا هستند.

در تايلند، بوديسم شكلي ديگر و قيافه اي ديگر دارد. در چين، در ديدار با تائو Tao، به تمامي روح تائو را جذب كرد. بوديسم قلبي بسيار فراخ دارد. مانند مسيحيت يا محمدنيسم نيست كه در قيد يك مفهوم بسيار محدود باشد، مي تواند چيزهاي بسيار متفاوتي را در خويش جذب كند، چيزهايي كه در ظاهر حتي با هم متضاد هستند.

تائو روش ندارد. تبت تماماً روش است. تائو بي روش است، خودانگيختگي محض ، براساس طبيعت بودن، بدون جنگيدن زندگي كردن است. هر روش يك جنگ است ،

هر روش يعني كه خودت را تعريف كني.

كار تائو اين است كه چگونه از تعريف شدن بيرون بيايي، چگونه با آن كل يگانه شوي و تائو را جذب كني. بوديسم چيني طعمي متفاوت يافت، كاملاً متفاوت.

و همين چيز در كره Korea هم رخ داد، در مونگولياMongolia ، در سري لانكا Sri Lanka، در برمه Burme، در ساير كشورهاي كوچك آسيايي ، تمامي مذهب آسيا شد. و مذهبي بزرگ شد، تمامي نژادها، تمام فرهنگ ها و تمام كشورها را بدون جنگيدن تحت تاثير قرار داد. اين در تاريخ چيزي بي نظير است.

مسيحيت مردم را به دين خود مي گرواند. محمدي ها نيز چنين بوده اند. بوديسم هرگز سعي نكرده كسي را به آيين خود در آورد، فقط به خودش اجازه داده تا باز باشد و در دسترس. قلب خودش را گشوده و به ديگران كمك كرده تا دل هايشان را بگشايند و در آنجا ديداري رخ داده ، ولي اين ديدار، پيروزي كسي نبوده است. تنها يك آميختن a merger  بوده است.

در خود هندوستان، بوديسم ويژگي هاي كاملاً متفاوتي دارد، بيشتر فلسفي، بيشتر منطقي است. زيرا در هند، بوديسم مي بايست در ميان فلسفه هاي بسيارمتعدد هندي كه به اوج ادراك رسيده بودند، بقا مي يافت. براي بقايافتن در ميان آن فلسفه ها، بوديسم فلسفه اي بزرگي پرورش داد. ناگارجوناNagarjuna ، واسوباندوVasubandhu ،

 دارماكيرتي Dharmakirti  ، اين فيلسوفان به سبب قلمفرساي منطقي شان، در تمام دنيا منحصربه فرد هستند.

ولي در تايلند، بوديسم كاملاً غيرفلسفي است، وقف عبادت Devotional شده است.

در ژاپن نه فلسفي و نه وقف عبادت است، مراقبه ي خالص است. در تبت، تماماً روشمند است. در چين روشي وجود ندارد، تلاشي نيست، عملي وجود ندارد.

ولي زيبايي در اين است كه بوديسم ، كه با اين فلسفه ها، فرهنگ ها و ديدگاه هاي مختلف ممزوج شده ، هنوز هم ويژگي اساسي خودش را محفوظ نگه داشته است.

آن ويژگي گم نشده. آن ويژگي نيرويي عظيم براي بقا دارد. بدون جنگيدن، با تمامي انواع موقعيت ها سازگار مي شود، و آهسته آهسته آن موقعيت را در خودش هضم و جذب مي كند.

و در آن روزگاران، بيست و پنج قرن پيش، منتشر ساختن يك ديدگاه كاملاً تازه به تمامي يك قاره، توسط هوشمندي و مباحثه ي صرف، يك معجزه بود. حتي يك انسان كشته نشد، حتي سنگي پرتاب نشد. و تمامي اين مردم مشاركت كردند و بوديسم را غني تر ساختند.

معمولاً، مذاهبي چون مسيحيت و محمدنيسم مي ترسند كه اگر به كسي اجازه دهند خيلي نزديك بيايد، ممكن است هويتشان را ازدست بدهند. بوديسم هرگز نترسيد، و هرگز هويتش را از دست نداد.

من در گردهمآيي هايي بوده ام كه مردم از تبت، ژاپن، سري لانكا، چين، و برمه و ساير كشورها حضور داشته اند و اين برايم يك تجربه بوده است ، كه آنان همگي باهم تفاوت دارند، ولي بااين وجود همگي توسط يك اخلاص نسبت به گوتام بودا به همديگر پيوند دارند. در اين يك مورد مشكلي نيست تضادي نيست.

و اين تنها گردهمآيي از نوع خودش بود. من قبلاً بسيار در گردهمآيي هاي مذهبي ديگر شركت داشته ام، ولي اين يكي چيزي منحصر به فرد بود، زيرا كه من نيز تفسير خود از تجربه ام را در آموزش هاي بودا به كار مي بردم. آنان همگي با هم تفاوت داشتند و من بازهم يك تعبير متفاوت را به آنجا مي بردم.

ولي آنان در سكوت، عاشقانه و صبورانه آن را شنديدند و از من تشكر كردند، "ما متوجه نبوده ايم كه چنين تعبيري نيز ممكن است. تو ما را  از يك جنبه ي معين از بودا آگاه كردي و در اين بيست و پنج قرن، مردم آن آموزش ها را تعبير كرده اند، ولي هرگز به اين يكي اشاره نكرده بودند."

يكي از رهبران بودايي، باداندت آناند كاوساليايانBhadant Anand Kausalyayan  به من گفت، "هرچه كه مي گويي درست به نظر مي آيد. داستان هايي كه در مورد گوتام بودا تعريف مي كني مطلقاً درست هستند، ولي من تمام عمرم را در متون مذهبي جست و جو كرده ام،زندگيم را وقف متون مذهبي كرده ام ، و برخي از داستان هاي تو در هيچ كجا نيست."

به او گفتم، "براي مثال؟"

و او گفت، "من عاشق يكي از آن ها شدم. بارها و بارها هرگونه منبع ممكن را گشتم ، سه سال است كه دنبالش هستم. در هيچ كجا توصيف نشده است، بايد آن را اختراع كرده باشي."

اين داستان را بارها گفته ام:  گوتام بودا در جاده اي راه مي رود. مگسي روي سرش مي نشيند و او با مريدش آنانداAnanda به راه رفتن ادامه مي دهد و به طور مكانيكي دستش را حركت مي دهد تا مگس دور شود. سپس مي ايستد ، زيرا بدون هشياري آن دست را حركت داده بوده. و براي او، تنها كار خطا در زندگي، همين است ،هر كاري را بدون هشياري انجام دادن، حتي حركت دادن دست را، باوجودي كه به كسي آسيب نزده اي. بنابراين مي ايستد و بارديگر دستش را به همان روش دوركردن مگس حركت مي دهد ،باوجودي كه ديگر مگسي آنجا نبود.

آناندا فقط در تعجب است كه او چه مي كند و مي گويد، "تو آن مگس را مدتي پيش رانده اي. حالا چه مي كني؟ ديگر مگسي وجود ندارد!"

بودا گفت، "آن زمان دستم را مكانيكي حركت داده بودم، مانند يك آدم مصنوعي. اين يك اشتباه بود. حالا، آنگونه كه بايد انجام مي دادم، عمل مي كنم، تا فقط به خودم درسي بدهم تا ديگر همچون چيزي رخ ندهد. اينك دستم را با هشياري تمام حركت مي دهم. نكته، آن مگس نيست. نكته اين است كه آيا در دست من هشياري و وقار، عشق و مهر وجود دارد يا نه. حالا درست است، بايد اينگونه مي بود."

من آن داستان را در آن گردهمايي بودايي در ناگپورNagpur  گفته بودم. آناند كاوساليايان آن داستان را در آنجا شنيده بود و سه سال بعد در بودگايا Bhodgaya_ جايي كه كنفرانس بين المللي بوداييان برپا بود، گفت، "آن داستان بسيار زيبا بود، بسيار عصاره ي بوديسم بود، چنان كه مي خواستم باور كنم كه درست است. ولي در متون مذهبي پيدا نمي شود."

گفتم، "متون مذهبي را فراموش كن. مسئله اين است كه آيا آن داستان ويژگي گوتام بودا را داشته است يا نه، آيا پيامي از  گوتام بودا در آن هست يا نه."

گفت، "البته كه هست. اين آموزش اساسي او است: هشياري، در هر حركتي. ولي اين تاريخي نيست."

گفتم، "چرا زحمت تاريخ را به خود بدهيم؟" و در آن كنفرانس به آنان گفتم، "بايد اين را به ياد بسپاريد: كه تاريخ، مفهومي غربي است. ما در شرق هرگز به تاريخ اهميت نداده ايم، زيرا تاريخ فقط واقعيات را گردآوري مي كند. در شرق واژه اي معادل با تاريخ نداريم، و در شرق تاريخچه اي از تاريخ نگاري وجود ندارد. در شرق، ما به جاي تاريخ نوشتن، اسطوره    mythologyمي نوشتيم.

"شايد اسطوره واقعيت نباشد، ولي حقيقتي را در خود دارد. يك اسطوره شايد هرگز رخ نداده باشد. اسطوره، عكسبرداري از يك واقعيت نيست، يك تابلوي نقاشي است. و بين يك عكس و يك تابلوي نقاشي تفاوتي وجود دارد. نقاشي چيزي را از وجود تو بيرون مي آورد كه هيچ عكسي نمي تواند آن را بيرون آورد. عكس فقط مي تواند خطوط بيروني outlines  تو را  بيرون آورد.

"يك نقاش بزرگ مي تواند از آن تابلو، تو را بيرون بياورد ،اندوه تو را، سرور تو را، سكوت تو را. آن عكس نمي تواند چنين كند، زيرا اين ها چيزهاي جسماني نيستند. ولي يك نقاش بزرگ يا مجسمه ساز بزرگ مي تواند به آن چيزها دست يابد. او توجه زيادي به خطوط بيروني تو ندارد، او بسيار بيشتر به  واقعيت دروني علاقه دارد."

و به آن گردهمآيي گفتم، "من مايلم اين داستان به متون مذهبي اضافه شود، زيرا تمامي متون مذهبي پس از مرگ بودا نوشته شده اند ، سيصدسال پس از آن. پس چه فرقي دارد اگر ما پس از بيست و پنج قرن، تعدادي داستان بيشتر به آن اضافه كنيم. تمام نكته در اين است كه بايد نشان دهنده ي واقعيت اساسي و آن طعم پايه باشد."

و تعجب خواهيد كرد كه بدانيد آنان با من موافق بودند، حتي باداندت آناند كاوساليايا با من موافق بود. چنين درك و توافقي يك پديده ي بودايي است، اين يك ويژگي خاص است كه در شاخه هاي مختلف بوديسم اتفاق افتاده است.

و من حتي يك بودايي نيستيم. و آنان به دعوت كردن از من براي گردهمآيي هايشان ادامه دادند. و به آنان گفتم، "من يك بودايي نيستم."

گفتند، "اين مهم نيست. آنچه تو مي گويي به گوتام بودا نزديك تر از آنست كه ما مي گوييم ، باوجودي كه ما بودايي هستيم."

نمي توانيد چنين چيزي را از مسيحيت يا محمدنيسم يا هندوها انتظار داشته باشيد.

آنان متعصب fanaticهستند. بوديسم مذهبي متعصبانه نيست.

همين حالا كه در نپال Nepal بوديم ، نپال كشوري بودايي است ،_ رييس تمام راهبان بودايي آنجا عادت داشت براي شنيدن سخنراني هاي من بيايد. و خبردار شدم كه او

به ديدار وزيران و نخست وزير و ساير افراد مهم مي رود و به آنان مي گويد، "بايد براي شنيدن سخنان او بياييد. با خواندن روزنامه هاي بي معني تصميم نگيريد. بياييد و به او گوش بدهيد."

او درست روبه روي من مي نشست ، پيرمردي سالخورده ،_ و هروقت چيزي مي گفتم كه بسيار به قلب بودا نزديك بود، مي توانستم ببينم كه سر پيرمرد ( به نشانه ي تاييد) بالاوپايين مي رود nodding. او آگاهانه اين كار را نمي كرد.

او فقط چنان كوك شده بود كه اين را احساس مي كرد. اين خالص ترين چيزي بود كه شنيده بود. و من در مورد بودا حرف نمي زدم، ولي او آن مزه را درك مي كرد."

او تمام روز در كاتماندو مي گشت و كار خودش را به عنوان رييس راهبان نپال، ازياد برده بود. او به مردم مي گفت كه بايد بيايند و به من گوش بدهند و مي گفت، "اهميت ندهيد كه روزنامه ها چه مي گويند. وقتي كه آن مرد اينجاست، چرا او را از دست بدهيد؟"

و آهسته آهسته بسياري را با خودش آورد.

نمي توانيد از يك شانكاراچارياي هندو يا رييس راهبان جين يا يك پاپ كاتوليك چنين اميدي را داشته باشيد. غيرممكن است.

بودا ميراثي بسيار بامعني برجاي نهاده و تاثيرات او هنوز هم زنده است. هيچ انساني چنين تاثيري بر بشريت نگذاشته است، هيچ انساني، بشر را چنين فروتن، چنين پذيرا، چنين هوشمند و چنين بي تعصب نساخته است.

بنابراين هزاران نفر در ديگ بودا ادويه پاشيده اند، ولي هيچكس قادر نبوده است عصاره اساسي آن را تغيير دهد.

عظمت گوتام بودا در اين است ، كه فيلسوفان بزرگ در آن ممزوج شدند، فرهنگ هاي بزرگ در آن ممزوج شدند، ولي حقيقت اساسي آن دست نخورده باقي ماند. هنوز هم همان است كه بوده. تمام زيبايي ها را از همه جا گرفته است، تمامي عصاره ها را از تمامي منابع موجود گرفته است، ولي هويت خودش را از دست نداده است. چنان از هويت خويش يقين دارد كه از تركيب شدن با هرچيز و هركس وحشت ندارد.

چنين يقين فقط وقتي ممكن است كه حقيقت، تجربه ي وجود خودت باشد. تو پيامبر نيستي، ناجي نيستي، پستچي نيستي كه از خدا پيامي آورده باشد ، اين يقين فقط وقتي ممكن است كه حقيقت از آن خودت باشد.
لطفا عضو گروه اشو شوید تا همیشه از آخرین مطالب و تغییرات با خبر باشید در ایمیل خود!
http://groups.yahoo.com/group/oshodreamstar/

زن ها...



اشو عزيز:

وقتي به زن ها مي رسد من بسيار سردرگم مي شوم.

 ديدن واقعيت برايم بسيار پردردسر است.

وقتي زني دوستم دارد، احساس قدرت و جذاب بودن مي كنم

و خودم را بسيار بيشتر دوست دارم.

 آنگاه زنان ديگر به سمت من جذب مي شوند و من نزد آنان مي روم.

اين زماني است كه سردرگمي واقعاً در من وارد مي شود.

 اگر روي اين جذابيت عمل كنم، آن زني كه دوستم دارد، بازمي ايستد.

 آنوقت احساس گناه، ضعف و عدم جذابيت مي كنم

  و آن زن ديگر را نيز از دست مي دهم.

اگر روي آن جذابيت عمل نكنم، احساس كاذب بودن، ترسوبودن مي كنم

 و از زني كه دوستم دارد خشمگين مي شوم.

به نظر مي رسد كه اين راه رفتن روي طناب الزامي است و

 پس از مدتي خسته مي شوم و سقوط بسيار دردناك است.

اشو، مي دانم كه نفسم به نوعي با تمام اين ماجرا درگير است،

 ولي نمي توانم آن را راست و ريس كنم.

 من به تازگي بازهم عاشق شده ام و مي ترسم كه بازهم با مصيبت ختم شود.

ممكن است لطفاً نظري بدهيد؟



مشكل اساسي عشق نيست. عشق هرگز مشكل نيست. مشكل اساسي اين است كه تو هيچ حرمت به خود نداري، هيچ فرديتي نداري. تو فقط از نظرات ديگران تشكيل شده اي.

پس اگر زني دوستت بدارد احساسي عالي داري، زيرا آن زن به تو اين احساس را مي دهد كه بايد زيبا باشي. تو هيچ احساس قشنگي نسبت به خودت نداري ، زيبايي ات، هوشمندي ات. تو بسيار وابسته هستي. مشكل در اينجاست. و چون عشق آن زن به تو احساسي عالي مي بخشد و احساس مي كني كه زيبا هستي، تاييد شده اي و تحسين شده اي ........... تو واقعاً عاشق آن زن نيستي، تو از عشق او براي چيزي ديگر استفاده مي كني كه آن را كسر داري ، تحسين از خود. و تو چنين وابسته مي شوي.

اگر آن زن از عشق تو دست بكشد، بارديگر زشت خواهي شد، بارديگر آن حمايت جزيي را كه يافته بودي از دست مي دهي و بارديگر در اقيانوس غرقه مي شوي.

 و چون آن زن به تو احساس بزرگي و جذابيت و نوعي فرديت مي بخشد، زنان ديگر نيز جذب تو مي شوند. آنوقت احساس قهرمان بودن بيشتري هم مي كني.

تو دوست داري كه دوستت بدارند. ولي نمي داني كه عشق چيست. تو در مورد عشق حساس نيستي، بنابراين بي درنگ از عشق زني ديگر براي داشتن يك احساس عالي استفاده مي كني. ولي در اينصورت آن زن اول از دستانت ليز مي خورد و مي رود.

اين به تو احساس گناه مي دهد، تو را زشت مي سازد، تمامي عظمتت ازبين مي رود، تمام جذابيتت فروكش مي كند. اين ها چيزهاي قرض گرفته شده بودند، تنها يك بازتاب بودند. توسط آن زن به تو داده شده بودند و او تو را رها كرده است. به زودي آن زن ديگر نيز تو را ترك خواهد كرد.

اين ابداً مسئله ي عشق نيست. تو سعي داري اين مشكل را ناشي از عشق جلوه دهي.

مسئله اين است كه تو هيچ هويتي نداري. كه تو هرگز عاشق خويش نبوده اي و هرگز خودت را تحسين نكرده اي. شايد خودت را سرزنش مي كني، شايد از خودت نفرت داري، شايد احساس كني كه كسي نيستي. در اين دنياي بزرگ مردماني بزرگ و نوابغي بااستعداد وجود دارند. تو درهيچ كجا نايستاده اي.

مشكل تو اين است، و تا زماني كه اين را تغيير ندهي، هيچ چيز به تو كمك نخواهد كرد.

و تغييردادن آن بسيار آسان است، زيرا اين ها تماماً افكار خودت هستند.

همه در همين قايق قرار دارند. فقط تعداد اندكي وجود دارند كه به قدر كافي هوشمند هستند كه از خودشان تحسين كنند ، زيرا هرچه را كه طبيعت به تو بخشيده باشد، تو آن را كسب نكرده اي، بايد از آن سپاسگزار باشي، بايد از آن شاكر باشي ، هرچه كه داري.

و هرچه را كه داري بايد از آن خلاقانه استفاده كني.

هركسي استعدادي دارد. اگر از آن خلاقانه استفاده كند، آن استعداد يك هويت برايش خواهد آورد، و اين به هيچ كس ديگر بستگي ندارد. تو مستقل خواهي بود. و اگر آنوقت كسي عاشق تو شود، به اين سبب احساسي عالي نخواهي داشت،

از آن احساس سپاسگزاري خواهي داشت. به تو احساس قهرمان بودن نخواهد داد، بلكه تو را فروتن خواهد ساخت.

و چون به كسي كه عاشقت است وابسته نيستي، در عمق خشمگين نخواهي بود ، زيرا هيچكس مايل نيست به ديگري وابسته باشد، همه از آن متنفر هستند. پس كسي كه به تو احساسي عالي مي دهد ، تو از او متنفري و فقط دنبال فرصتي هستي تا نفرتت را نشان بدهي. براي همين است كه به زودي آن زن ديگر پديدار مي شود: اين فرصتي است كه به آن زن اول نشان بدهي: "اين تنها تو نيستي كه عاشق من است. هزاران نفر ديگر هم هستند."

ولي اين در اساس زشت است و عدم حساسيت را نشان مي دهد و از وابستگي تو ناشي مي شود. هر انساني كه مستقل است، كه در تنهايي خودش كاملاً خوشحال است ، مهم نيست كه  آيا كسي عاشق او هست يا نيست، او براي خودش كفايت مي كند. عاشق چنين شخصي شدن يك خوشي است، زيرا آن شخص از تو متنفر نخواهد شد، او از تو منزجر نخواهد شد، آن شخص از تو انتقام نخواهد گرفت. او انساني مستقل است، از تو هيچ شكايتي ندارد.

بنابراين حتي اگر هم عاشق زني ديگر شود، اين عملي انتقام جويانه نيست. او از آن زن نخست معذرت خواهد خواست. او اين را روشن خواهد كرد كه، "آن عشقي كه بين ما وجود داشت، ازميان رفته است. من ناتوانم. تو ناتواني. من متاسفم، ولي من نمي توانم در اين مورد كاري كنم. هر عملي كه انجام شود، فقط يك تظاهر است و نفاق. و من نمي توانم با كسي كه دوستش داشته ام ريا كنم. بهتر است كه روشن گفته شود كه آن عشق تمام شده است ، با اندوه، ولي ما بايد ازهم جدا شويم."

اين در تو احساس گناه ايجاد نخواهد كرد زيرا تو كسي را آزار نداده اي. اين عمل در تو توليد زشتي نخواهد كرد، زيرا تو از كسي استفاده نكرده اي. و دليلي هم براي آن زن ديگر وجود ندارد كه تو را ترك كند. و حتي اكر هم ترك كند... انسان نبايد هرگز زندگي را چيزي مسلم فرض كند ، همه چيز در جريان و گردش و چرخش است و پيوسته در حال تغيير.  و كسي چه مي داند، شايد زني بهتر در دسترس باشد، ولي آن زن اول بايد برود.

اگر تو انساني مستقل باشي، از تمامي تغييرات زندگي همچون موقعيت هاي بزرگ براي يادگيري، رشدكردن و فارغ التحصيل شدن استفاده خواهي كرد.

تمامي اين روابط عاشقانه زودگذر هستند. هيچ بيمه اي ندارند و هيچ تضميني  با خود ندارند. همچون نسيم مي آيند و همچون نسيم مي روند.

اگر از تغيير بترسي، آنوقت بهتر است تا حد ممكن از اين روابط عاشقانه دور باشي، زيرا در جهان هستي، عشق متغييرترين پديده است ، زيرا زيباترين گل است. در بامداد

مي شكفد و در عصر رفته است. ولي فردا گل هاي بيشتري شكفته خواهند شد، هميشه شكفته شده اند. بنابراين امشب را بياساي.

خوب است كه در ميان دو زن قدري وقت داشته باشي تا بياسايي ، يا كه استراحتي

نمي خواهي؟! آنوقت خودت را خواهي كشت! بنابراين، گاهي با عشق و گاهي بدون عشق، آهنگي بسيار كامل است. تو فقط بايد مستقل باشي.

عشق تو بايد فقط عشق باشد. نبايد هيچ چيز ديگري را به تو بدهد تا بتواند گرفته شود.

پس وقتي كه مي آيد خوب است، وقتي كه مي رود خوب است، تو هماني كه بودي باقي مي ماني.

من در زندگيم انواع موقعيت ها را ديده ام. ولي هرگز به عقب نگاه نكرده ام. هميشه دريافته ام كه خوب بود كه تمام شد، حالا چيزي جديد ممكن است. وگرنه، هنوز هم با اسباب بازي سرگرم خواهي بود، با عروسك هاي خرسي.چيزها مي آيند و مي روند.

تو مي ماني: و تو با هر تغييري پخته مي شوي و بالغ. هر تغييري زيباست.

تاحدممكن از آن يك ضيافت بساز. كسي را آزار نده، و نگذار كسي آزارت بدهد.

فقط انسان بمان. ما سنگ نيستيم. چيزها تغيير مي كنند، روزهاي خوب وجود دارند و روزهاي بد، ولي اگر  قدري يكپارچكي و تماميت داشته باشي، مي تواني روزهاي خوب و بد را يكسان بگذراني. برايت تفاوتي نخواهند داشت. برعكس همه چيز به رشد تو كمك خواهد كرد.

ولي بايد نخست به خاطر بسپاري كه مشكل دقيقاً كجاست، وگرنه مردم به حل كردن مشكلاتي ادامه مي دهند كه مشكل آنان نيست. بنابراين كارهاي زيادي  را بي هدف انجام مي دهند.

مشكل آنگونه كه تو مي پنداري، نفس نيست.

تو فقط از كودكي به نظرات ديگران وابسته شده اي، كه در موردت چه مي گويند. و تو آن نظرات را جمع آوري كرده اي و انواع پوشه هاي آن نظرات، تو را محاصره كرده است ، اين چيزي است كه تو هستي.

يكي از دوستانم ،پيرمردي بود، ولي تصادفاً خيلي به من نزديك شد ، او مسن ترين نماينده ي مجلس هند بود و نامش ست گوويند داس  Seth Govind Dasبود.

او را پدر مجلس نمايندگان هند مي خواندند. او بدون هيچ وقفه اي به مدت شصت و پنج سال، نماينده بود.

پسرش مرد. پسرش آشناي من و يك وزير بود. و فقط براي تسليت دادن به پدر، براي نخستين بار به ديدارش رفتم. واو در قصر زيبايش نشسته بود. پدرش عنوان راجاRaja  داشت. و با ديدن من اشك به چشمانش آمد.

و به او گفتم، "تو زندگي را بسيار بيشتر از من ديده اي، و مي داني كه مرگ امري محتوم است و وقتي كه روي بدهد هيچكس نمي تواند چيزي بگويد."

و او گريه مي كرد و انبوهي از تلگراف هاي رسيده را به سمت من هل داد ، از رييس جمهور، از نخست وزير، از ساير وزيران، از شهردارها، از دانشگاه ها و از اينجا و آنجا، گفتم، "اين خوب است، بسيار خوب است، همگي آنان تسليت مي گويند."

گفت، "ولي وزير اعظم اين ايالت چيزي نفرستاده است."

من يكه خوردم: كه پسر او مرده است و آن دو، زماني با هم دوست بودند ، وزير اعظم آن ايالت عادت داشت در قصر ست گوويند داس زندگي كند. ولي او مردي حيله گر بود، يك سياستبازpolitician  مكار بود. او از محبوبيت ست گوويند داس و قدرت و پول او استفاده كرده بود تا وزير اعظم آن ايالت شود.

پس زماني كه به قدرت رسيد، نمي خواست هيچكس متوجه شود كه او هيچ رابطه اي با ست گوويند داس داشته است. بنابراين آنان آهسته آهسته باهم دشمن شدند. 

و حالا، حتي وقتي كه پسر ست گوويندداس ازدنيا رفته، آن سياستباز براي پدرش تسليتي نفرستاده بود.

ولي به ست گوويندداس گفتم، "اين مهم نيست. به هيچ عنوان كمكي نمي كند كه پسرت را زنده كند. ولي به نظر مي رسد كه شما بيشتر به افكار عمومي توجه داريد تا به آن مرگ ،او انواع بريده ي جرايد را در مورد واقعه مرگ پسرش همراه با انواع عكس هايي از او و زندگينامه ي او فراهم آورده بود ،_ نمي بينم كه شما واقعاً از مرگ او شوكه شده باشيد. به نظر مي رسد كه چيز ديگري باشد."

گفت، "منظورت چيست؟" به او برخورده بود و اين نخستين ملاقات ما بود.

گفتم، "منظورم اين است كه او فقط يك معاون وزير آموزش و پرورش بود و شما مي بايد براي او جاه طلبي هايي داشتيد ، كه روزي وزير آموزش و پرورش شود و سپس وزير اعظم ايالت، و سپس شما او را به دولت فدرال ببريد.... و شما مي بايست براي كارهايي كه خودتان نتوانسته بوديد انجام دهيد، به او اميد بسته باشيد."

او يكي از سالخورده ترين جنگجويان نهضت آزادي هند بود، ولي نتوانسته بود پس از آزادي هيچ مقامي را به دست آورد. او مردي ساده بود و مكار نبود، يك سياست باز نبود. او خيلي فداكاري كرده بود. ولي چه كسي به فداكاري اهميت مي دهد، چه كسي اهميت

مي دهد كه او چند بار به زندان افتاده و چقدر با خانواده اش مخالف كرده است؟ ، زيرا پدرش طرفدار پروپاقرص حكومت بريتانيا بود. و پدرش تهديد كرده بود كه اگر آن كارهاي بي معني اش را متوقف نكند، او را از ارث محروم خواهد كرد.

او با وجود مخالفت پدرش با انگليسي ها جنگيد. او اميد داشت كه مقامي عالي به دست آورد. و هيچ مقامي به دست نياورد. من مي دانم كه او توانايي اين مقام ها را نداشت.

او مردي بسيار ساده بود. جنگيدن براي آزادي يك چيز است و نخست وزير شدن و يا شهردار شدن چيزي ديگر ، به كيفياتي متفاوت نياز است. پس او اميدوار بود.......

به او گفتم، شما اميدوار بوديد."

در حالي كه تمام اشك هايش خشك شده بودند، گفت، "ولي چطور توانستي بفهمي، زيرا براي نخستين بار است كه مرا مي بيني."

گفتم، "باديدن اينهمه بريده ي جرايد و تلگراف ها، به نظر مي رسد كه بسيار جاه طلب باشيد. جاه طلبي هاي خود شما برآورده نشده اند و شما اميد داشتيد كه توسط پسرتان

به جاه طلبي هاي برآورده نشده ي خود دست پيدا كنيد. و اينك پسر مرده است. شما هرگز پسرتان را دوست نداشته ايد، زيرا پسر دومي هم داريد و من هردوي آن ها را

مي شناسم."

"شما توجهي به پسر دوم نداشتيد زيرا او در سياست نيست. تمام عشق شما براي جاه طلبي بوده است. آن پسر فقط يك وسيله بوده. مي خواستيد از او استفاده كنيد و اينك او رفته است. سياست چيز زياد بزرگي نيست: احمق ها در آن توفيق مي يابند و شما تمامي قدرت، نفوذ و روابط را داريد ، پسر ديگر را جلو بيندازيد."

و او پاك آن پسر اول را ازياد برد و گفت، "درست است، در موردش فكر نكرده بودم."

و او پسر ديگرش را جلو انداخت. به جاي پسر اول، او پسر دومش را هل داد و آن پسر معاون آموزش و پرورش ايالت شد. ولي از تقدير عجيب، آن پسر دوم نيز پيش از پدرش مرد. او نيز نتوانست يك وزير تمام عيار شود.

وقتي به ديدارش رفتم گفتم، "حالا واقعاً متاسفم، زيرا شما فقط دو پسر داشتيد. حالا فقط يك راه مانده."

گفت، "چي؟ اين تو بودي كه پيشنهاد دادي و من انجامش دادم. و اوضاع خوب پيش

مي رفت. من آن پسر اول را ازياد برده بودم. با تقدير خداوند چه مي توان كرد؟ ولي اينك او نيز مرده است."

گفتم، "دامادتان چطور است؟ ، او يك داماد داشت ، او را مجبور كنيد!"

گفت، "ولي حالا ديگر قدري مي ترسم كه فشاري بياورم. اگر او هم بميرد چي؟"

گفتم، "آنوقت خواهيم ديد. كس ديگري را پيدا خواهيم كرد. نخست او را مجبور كنيد. زيرا اگر او بميرد، آنوقت هيچكس از خانواده ي شما نمي تواند وارد سياست شود. شما تمام روابط را داريد، ولي هيچ قدرت واقعي نداريد. ولي تمام رهبران بزرگ كشور با شما در رابطه هستند و دوستان شما هستند. مي توانيد چنين فشاري بياوريد."

گفت، "ارزش آزمايش را دارد. فوقش اين است كه مي ميرد. چه كار ديگري مي تواند بكند؟"

و داماد او ابداً آماده نبود. باديدن اينكه دو پسر در آن پست معاونت مرده اند، او ترسيده بود. حتي نزد من آمد و گفت، "لطفاً هيچ پيشنهادي نكنيد. آن مرد خطرناك است. حالا دنبال من است و همان پست خالي است، زيرا پسر دوم هم مرده است و من خيلي

مي ترسم. و من يك سياست باز نيستم."

گفتم، "اين فقط يك تصادف است. و نخست اينكه تو پسر او نيستي. فقط واردش شو و ببين چه اتفاقي مي افتد."

خوشبختانه او زنده ماند.

ولي آن پيرمرد ازدنيا رفت. و زماني كه او مرد، هيچكس اهميتي به آن داماد او نداد و در انتخابات بعدي  كنار زده شد. حتي نتوانست براي شركت در انتخابات مجوز ورود تهيه كند. تمامش نفوذ آن پيرمرد بود.

پس وقتي مرا ديد گفت، "اوضاع حتي بدتر از سابق شده است. حتي اگر به عنوان معاون وزير مرده بودم، دست كم افتخار دولتي داشتم و افكار عمومي نسبت به من خوب مي بود. ولي چيزي به خطا رفته است. آن پيرمرد قبل از من مرد و من اينك در هيچ كجا نيستم.

او كسب و كار مرا ازبين برد. من كسب و كار را تعطيل كردم و به سياست وارد شدم و اينك سياست تمام شده است. چون من با آن مردم هيچ رابطه و آشنايي نداشتم، حتي نتوانستم براي شركت در انتخابات مجوز بگيرم."

گفتم، "بايد از خدا شاكر باشي كه زنده هستي. فقط دوباره مغازه ات را باز كن و سياست را تماماً فراموش كن."

آن پيرمرد وقتي كه پسر اولش مرد تهديد كرده بود كه خودش را خواهد كشت.

زنش بسيار هراسان بود. به من گفت، "به نوعي او را باز بداريد. او گفته است كه خودش را خواهد كشت."

گفتم، "نگران نباشيد. مردي كه انواع تلگرام ها و بريده جرايد را نگه داري مي كند خودش را نخواهد كشت. چنين فردي مرتكب خودكشي نخواهد شد.

زنش گفت، "آيا مطمئن هستي؟"

گفتم، "من مطلقاً يقين دارم. از او نترسيد. او كاملاً سرحال است و من راه چاره را به او گفته ام."

آن مرگ يك مشكل نبود. ولي او فكر مي كرد كه اين مرگ است كه مشكل است:

كه پسرش مرده است و او آن پسر را خيلي دوست داشته و نمي تواند بدون او زندگي كند."

گفتم، "مشكل اين نيست. مشكل اين است كه تو عاشق جاه طلبي هاي خودت بوده اي و او فقط براي آن جاه طلبي ها مورد استفاده بوده. فقط به مشكل اصلي نگاه كن و همه چيز

بي درنگ روشن خواهد شد." و او فهميد. و دوستي بزرگ برايم شد.

و او هشتاد سال داشت. ولي او گفت، "هيچكس چنين چيزي به من نگفته بود. همه فكر

مي كردند كه مشكل، مرگ پسرم است."

گفتم، "اگر با آن فكر مانده بودي، رنجور باقي مي ماندي، زيرا مشكل واقعي آن نبود. و مشكل واقعي، جاه طلبي تو بوده ، فقط پسر دوم را جلو بفرست."

و همانطور كه پسر دوم معاون آموزش و پرورش شد، پيرمرد بارديگر خوشحال بود. او پسر اول را ازياد برد. مسئله اين نبود كه "چه كسي"، بلكه اين بود كه "شخصي" بايد

جاه طلبي هاي او را ادامه دهد.

هميشه به ياد داشته باشيد كه هرگاه با مشكلي روبه رو مي شويد، نخست پيدا كنيد كه مشكل اصلي چيست. زياد نگران راه حل نباشيد.

مهم ترين كار شما اين است كه مشكل اصلي را پيدا كنيد. آنگاه راه حل بسيار آسان است.

ولي اگر مشكل را از دست بدهيد، راه حل غيرممكن مي شود ، هر راه حلي كه بياوريد، كار نخواهد كرد. بنابراين مشكل تو در نفس نيست.

مشكل تو اين است كه قادر به پذيرفتن خودت نبوده اي، نتوانسته اي روي پاي خودت بايستي، نتوانسته اي به خودت احترام بگذاري و كاري بكني كه بتواني احساس كني كه ارزشي داري.

ارزش تو بايد در درونت باشد، نه اينكه به ديگري  متكي باشد. ارزشي كه وام گرفته شده باشد، خطرناك است، آن شخص مي تواند آن را پس بگيرد. و در اين "روابط عاشقانه"، اين امور ادامه دارند.



فقط يك انسان مستقل است كه مي تواند عشق بورزد و مورد عشق قرار بگيرد. و عشق براي او مشكلي ايجاد نخواهد كرد.